امروز برای یه نفر که نمیشناختمش
صدقه دادم. یه نفر که نمیدونم کیه. چه شکلیه. کجاست اصن. همهچی از یه صحبت ساده شروع شد. من و یه نفر دیگه داشتیم باهم حرف میزدیم و اون یه نفر دیگه گفت از یه نفر دیگه بدش میاد. ترسیدم. کسی که ازش بدش میومد شبیه من بود. وقتی ازش خواستم بیشتر توضیح بده صحبتهایی پیش اومد که فکر میکنم غیبت نبود... اما منصفانه نبود. پشت سر یه نفر که نمیشناختیمش حرف زدیم. میدونم غیبت نبود. مطمئنم غیبت نبود. کسی که باهام حرف میزد، داشت حس خودشو نسبت به اون آدم میگفت و اینکه چه ویژگی موجب میشه از یه آدم خوشش نیاد. باهام درددل میکرد. وقتی از اونجا رفتم بخاطر حرفهایی که زدیم... صدقه دادم. به نیت همون آدمی که دربارهش حرف زدیم. میدونم غیبت نکردیم، اما از فکر اینکه دربارهی یه تفر حرف زدیم راحت نبودم. ما... نمیدونم... شاید نقص فنی دارم. ما توی مجمع الدوایر زندگی میکنیم. دایرههای بزرگ، کوچیک، مماس، مجزا. و آدمها رو به نسبت مقداری که توی دایرهمون هستن میشناسیم و قضاوت میکنیم. دایرهی من خیلی کوچیکه. قد خودمه. مرزهای دایرهی من از انگشتهای پام شروع میشن و وقتی به فرق سرم میرسن تموم میشن. وقتی با دستام دست یه نفر رو گرفتم، وارد مرزهای دایرهی من میشه و به محض اینکه دستشو رها کنم، یا اون دست منو رها کنه، مرزهای مشترک تموم میشه. و همهی آدما خاکستری روشنن. اونقدر روشنن که بشه با سفید اشتباهشون گرفت. اونقدر که نشه بهشون گفت خاکستری.من ابلهم. آدمهایی که زیاد عمر میکنن میتونن سیاهیها رو تشخیص بدن. من نمیتونم. من ابلهم. آدمهایی که زیاد عمر میکنن رنگ آدمها رو میبینن و فاصلهشون رو باهاشون تنظیم میکنن. کسی که باهاش حرف میزدم، شاید درست تشخیص داده باشه و من چون ابلهم ای وبلاگ طلسم شده ی من...
ما را در سایت وبلاگ طلسم شده ی من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : likaa بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 19:51